افق
آستیــــــن خالــــــے ات نشــــــان از مردانگــــــے ست.. با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم، هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنــــــوت اینــــــچنینے بخــــــوانم ... دستانش از فشار زیاد کار زبر و ضمخت شده اند دلش نمی آید دست نوازش بر سر و صورت ظریف کودکانش بکشد همه فکر میکنند احساس ندارد . ولی هیچکس نمیتواند شرافت او را وصف کند . او یک پدر است . هنگامی که در زندگی اوج میگیری روزی میــرسَد.
لحظه ها را می گذرانیم تا به خوشبختی برسیم اما غافل از اینکه خوشبختی همین لحظه هاست همین لحظه هایی که می گذرانیم. قبل از پشیمونی قدر این لحظه هارو بدونید می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که: پدر تنها قهرمان بود. عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند. تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...! خدا در دستیست که به یاری میگیری ، در قلبیست که شاد میکنی ... در لبخندیست که به لب مینشانی ... خدا در عطر خوش نانیست ، که به دیگری میدهی در جشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی و آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی ... !اگر ساحل زندگی ات را به پروردگارت بسپاری
قشنگ ترین قایقش را که هرگز غرق نمیشودبرایت
میفرستد .
دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی
اما هنگامی که در زندگی، به زمین می خوری
آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند . . .
بـــی هیــــچ خَبـــَـــری.
بــا کولـــــه بــــآر تَنهـــاییـَم.
دَـر جـــاده هــای بـی انتهــــای ایـن دنیــای عَجیـــــب.
راه خــــواهم افتـــــاد.
مَـــن کـــه غَریبـــــم.
چـــه فَــــرقی دارد کجـــــای ایـــن دنیــــــا بـاشــــم.
همــه جــــای جهــــان تنهـــــایی بــــا مَـــن است ..
کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ...
کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟
دکتر گفت پاییز ...
بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟
دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ...
بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ...
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |