افق
پایان ماجرای دل و عشق روشن است ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی... در حجمی از بی انتظاری زنگ بلند و سوت کوتاه _ سیمین تویی؟ آوای گرمش در گوشم آمد، زان سوی راه یک شیشه می, پر نشئه و گرم غل غل کنان در سینه شارید راه از میان انگار برخاست، بوسیدمش گویی نیاگاه _ آری منم خاموش ماندم _ خوبی؟ خوشی؟ قلبت چطور است؟ چیزی نگفتم، راه دور است _ خوبم، خوشم، الحمدلله! کودک شدیم انگار هر دو، شش سال من کوچک تر از او باز آن حیاط و حوض و ماهی , باز آن قنات و وحشت و چاه قایم نشو! پیدات کردم. بیخود ندو می گیرمت ها! افتادم و پایم خراشید، شد رنگ او از بیم چون کاه زخم مرا با مهربانی، بوسید... یعنی: خوب شد، خوب بنشست و من با او نشستم، بر پله یی نزدیک در گاه... آن دوستی نشکفته پژمرد, وان میوه نارس چیده آمد آن کودکی ها, حیف و صد حیف! وین دیر سالی, آه و صد آه! _ حرفی بزن! قطع است؟ _ نه ,نه! من رفته بودم سال ها دور تا باغ های سبز دربند، تا سیب های سرخ دلخواه قلبت، بگو، قلبت چطور است؟ _ قلبم؟ چه می دانم ولی پایم روزی خراشیده ست و یادش، یک عمر با من مانده همراه (سیمین بهبهانی) آستیــــــن خالــــــے ات نشــــــان از مردانگــــــے ست.. با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم، هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنــــــوت اینــــــچنینے بخــــــوانم ... هیچ بادی نتوانت که پیغام مرا پشت دیوار دل او ببرد... لااقل روزی اگر پرسید در مورد عشق... پس بگویید به او عشق همان بود که من به تو می ورزیدم... دستانش از فشار زیاد کار زبر و ضمخت شده اند دلش نمی آید دست نوازش بر سر و صورت ظریف کودکانش بکشد همه فکر میکنند احساس ندارد . ولی هیچکس نمیتواند شرافت او را وصف کند . او یک پدر است .اگر ساحل زندگی ات را به پروردگارت بسپاری
قشنگ ترین قایقش را که هرگز غرق نمیشودبرایت
میفرستد .
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |