افق

دستانش از فشار زیاد کار زبر و ضمخت شده اند

 

  دلش نمی آید دست نوازش بر سر و صورت ظریف کودکانش بکشد

  همه فکر میکنند احساس ندارد .

 ولی هیچکس نمیتواند شرافت او را وصف کند .

  او یک پدر است .

نوشته شده در جمعه 30 مرداد 1393برچسب:پدر,شرافت,بی احساس,کودکان,افق,ساعت 8:0 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در جمعه 29 مرداد 1393برچسب:,ساعت 9:0 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در جمعه 28 مرداد 1393برچسب:,ساعت 9:15 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در پنج شنبه 27 مرداد 1393برچسب:,ساعت 10:30 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1393برچسب:,ساعت 10:20 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در پنج شنبه 25 مرداد 1393برچسب:عکس نوشته ,بهروز ایران نژاد , افق,,ساعت 10:26 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در پنج شنبه 24 مرداد 1393برچسب:,ساعت 8:30 توسط بهروز ایران نژاد|

هنگامی که در زندگی اوج میگیری
دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی
اما هنگامی که در زندگی، به زمین می خوری
آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند . . .

 

نوشته شده در پنج شنبه 23 مرداد 1393برچسب:فلسفی,بهروز ایران نژاد,افق,ساعت 10:14 توسط بهروز ایران نژاد|

روزی میــرسَد.

بـــی هیــــچ خَبـــَـــری.

بــا کولـــــه بــــآر تَنهـــاییـَم.

دَـر جـــاده هــای بـی انتهــــای ایـن دنیــای عَجیـــــب.

راه خــــواهم افتـــــاد.

مَـــن کـــه غَریبـــــم.

چـــه فَــــرقی دارد کجـــــای ایـــن دنیــــــا بـاشــــم.

همــه جــــای جهــــان تنهـــــایی بــــا مَـــن است ..

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:تنهایی,کوله بار,افق,بهروز ایران نژاد,ساعت 19:1 توسط بهروز ایران نژاد|

ماهیان از آشوب دریا به خدا شکایت کردند،دریا آرام شد ماهیان در تور صیاد گرفتار شدند.آشوب های زندگی حکمت خداست،از خدا دل آرام بخواهیم.

...................................................................

از لبخندت برای تغییر دنیا استفاده کن،نگذار دنیا لبخندت را تغییر دهد.

...................................................................

هرگز به کسی کاملا اعتماد نکن.آینه با تمام یکرنگی اش دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان میدهد.

 

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:جملات ناب ,اشوب,متن زیبا, افق,ساعت 13:52 توسط بهروز ایران نژاد|

 

کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ...
کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟
دکتر گفت پاییز ...
بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟
دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ...
بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ...

نوشته شده در دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:کودک غمگین,مادر,درختان شهر,افق,ساعت 11:47 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در جمعه 17 مرداد 1393برچسب:,ساعت 11:16 توسط بهروز ایران نژاد|

نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد ولی باران نمیداند که من دریایی از دردم،به ظاهر گرچه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم.


نوشته شده در جمعه 17 مرداد 1393برچسب:,ساعت 10:50 توسط بهروز ایران نژاد|

 

 

 

 

اي آنکه در نگاهت حجمي زنور داري

کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟

چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي

اي آنکه در حجابت درياي نور داري

من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟

برعکس چشمهايم چشمي صبور داري

از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما

کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟

در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت

کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟

نوشته شده در چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:,ساعت 18:42 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:,ساعت 18:37 توسط بهروز ایران نژاد|

لحظه ها را می گذرانیم تا به خوشبختی برسیم

اما غافل از اینکه خوشبختی همین لحظه هاست

همین لحظه هایی که می گذرانیم.

قبل از پشیمونی قدر این لحظه هارو بدونید

نوشته شده در چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:لحظه ها,خوشبختی,غافل,پشیمونی,افق,ساعت 18:20 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:,ساعت 13:58 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:,ساعت 13:52 توسط بهروز ایران نژاد|

نوشته شده در چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:,ساعت 13:49 توسط بهروز ایران نژاد|

سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
.
.
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
.
.
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
.
.
من می خواهم در آینده شهید بشوم …
معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟
آقا اجازه … شهید …
.
.
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”

نوشته شده در سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:شهید,پلاک,گمنام,پدر,خدا,ساعت 16:18 توسط بهروز ایران نژاد|

می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که: پدر تنها قهرمان بود.

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...!

نوشته شده در سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:میخواهم برگردم,کودکی,دلهایمان,افق,ساعت 16:16 توسط بهروز ایران نژاد|

خدا در دستیست که به یاری میگیری ،

در قلبیست که شاد میکنی ...

در لبخندیست که به لب مینشانی ...

خدا در عطر خوش نانیست ، که به دیگری میدهی

در جشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی

و آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی ... !

نوشته شده در سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:خدا,یاری,شاد,قلب,عطر,نان,عهد,افق,ساعت 16:14 توسط بهروز ایران نژاد|

موضوع انشاء : خوشبختی

به نام خدا

خوشبختی یعنی قلب پدر و مادرت بتپد

پایان !!!

نوشته شده در سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:انشا,پدر و مادر,خوشبختی,ساعت 16:12 توسط بهروز ایران نژاد|

یادمون باشه همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" ، کمی کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" ، قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست .

نوشته شده در سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:یادمون باشه,شوخی,کنجکاوی,همین طوری,احساسات,به من چه,ساعت 16:5 توسط بهروز ایران نژاد|

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا
...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز
معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می
زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز
بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در
مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو
به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر
ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون
نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای
داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم
صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه
خالی شد . . .

نوشته شده در سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:معلم,سارا,مادرم,مریض,بابام,بغض,بستری,خون,داستان غم انگیز,ساعت 16:2 توسط بهروز ایران نژاد|

هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر.

 

به زودی زمانی خواهد رسید

 

که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.

نوشته شده در دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:فرصت,دست,فرزندانت,روزی,اجازه,نخواهد دار,متن فوق العاده غمگین,ساعت 17:21 توسط بهروز ایران نژاد|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت