افق
دستانش از فشار زیاد کار زبر و ضمخت شده اند دلش نمی آید دست نوازش بر سر و صورت ظریف کودکانش بکشد همه فکر میکنند احساس ندارد . ولی هیچکس نمیتواند شرافت او را وصف کند . او یک پدر است .
هنگامی که در زندگی اوج میگیری
روزی میــرسَد.
ماهیان از آشوب دریا به خدا شکایت کردند،دریا آرام شد ماهیان در تور صیاد گرفتار شدند.آشوب های زندگی حکمت خداست،از خدا دل آرام بخواهیم. ................................................................... از لبخندت برای تغییر دنیا استفاده کن،نگذار دنیا لبخندت را تغییر دهد. ................................................................... هرگز به کسی کاملا اعتماد نکن.آینه با تمام یکرنگی اش دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان میدهد.
نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد ولی باران نمیداند که من دریایی از دردم،به ظاهر گرچه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم.
اي آنکه در نگاهت حجمي زنور داري کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟ چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي اي آنکه در حجابت درياي نور داري من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟ برعکس چشمهايم چشمي صبور داري از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟ در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟
لحظه ها را می گذرانیم تا به خوشبختی برسیم اما غافل از اینکه خوشبختی همین لحظه هاست همین لحظه هایی که می گذرانیم. قبل از پشیمونی قدر این لحظه هارو بدونید
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که: پدر تنها قهرمان بود. عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند. تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...!
خدا در دستیست که به یاری میگیری ، در قلبیست که شاد میکنی ... در لبخندیست که به لب مینشانی ... خدا در عطر خوش نانیست ، که به دیگری میدهی در جشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی و آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی ... !
موضوع انشاء : خوشبختی به نام خدا خوشبختی یعنی قلب پدر و مادرت بتپد پایان !!!
یادمون باشه همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" ، کمی کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" ، قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست .
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا
هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.
دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی
اما هنگامی که در زندگی، به زمین می خوری
آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند . . .
بـــی هیــــچ خَبـــَـــری.
بــا کولـــــه بــــآر تَنهـــاییـَم.
دَـر جـــاده هــای بـی انتهــــای ایـن دنیــای عَجیـــــب.
راه خــــواهم افتـــــاد.
مَـــن کـــه غَریبـــــم.
چـــه فَــــرقی دارد کجـــــای ایـــن دنیــــــا بـاشــــم.
همــه جــــای جهــــان تنهـــــایی بــــا مَـــن است ..
:ادامه مطلب:
کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ...
کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟
دکتر گفت پاییز ...
بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟
دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ...
بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ...
.
.
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
.
.
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
.
.
من می خواهم در آینده شهید بشوم …
معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟
آقا اجازه … شهید …
.
.
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز
معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می
زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز
بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در
مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو
به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر
ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون
نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای
داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم
صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه
خالی شد . . .
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |