افق

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

دستانش از فشار زیاد کار زبر و ضمخت شده اند

 

  دلش نمی آید دست نوازش بر سر و صورت ظریف کودکانش بکشد

  همه فکر میکنند احساس ندارد .

 ولی هیچکس نمیتواند شرافت او را وصف کند .

  او یک پدر است .

نوشته شده در جمعه 30 مرداد 1393برچسب:پدر,شرافت,بی احساس,کودکان,افق,ساعت 8:0 توسط بهروز ایران نژاد|

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
.
.
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
.
.
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
.
.
من می خواهم در آینده شهید بشوم …
معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟
آقا اجازه … شهید …
.
.
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”

نوشته شده در سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:شهید,پلاک,گمنام,پدر,خدا,ساعت 16:18 توسط بهروز ایران نژاد|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت